پلک

پلکـــی زده ام،نامه رسان آمده رفتــــــه...

پلک

پلکـــی زده ام،نامه رسان آمده رفتــــــه...

پلک

میگویند،آن "ساعت" که فرا رسد، خواهی دید: تمام مکثت در اینجا،نیم روزی بیش نبوده، که حتی کمتر.*
همه چیز شبیه یک خواب کوتاه نیمروزی، به پلک گشودنی تمام میشود!
...
اینجا را گذاشته ام "پلک" که مَتّه شوم روی اعصابم، که هِی هرروز یادم بیاید همۀ زندگی به قدر پلک بر هم زدنی بیش نیست ، که حواسم باشد در فاصلۀ بین دو پلک، چه دارم میکنم!
یادم بماند، پلک، سنگین شود اگر، باخته ام تمام بخت را...
................
*35 احقاف
____________________________________________
پــریــچــهــــــر



طبقه بندی موضوعی

۱۲۴ مطلب با موضوع «دلنوشته» ثبت شده است

دنیا خاصیتش دویدن است

ونرسیدن

بیخودی نیست که زمین، عمریست میگردد اطراف خود،

.

.

خانه ات هم جایی برای "قرار" ندارد!

............................

پ.ن: قرارم نیست و نایی نیز...

پ.ن2:عکس مربوط به عصارخانه اصفهان است.

par

۷ نظر ۳۱ تیر ۹۳ ، ۲۱:۳۲
پریچهـــــر

فکر کن برایت خیلی زود باشد اما قرص خواب میخوری که بتوانی 10 و نیمِ شب بخوابی تا مثل هرشب، دو ساعتی قبلِ سحر بیدار باشی، و فکر کن شب جمعه باشد و به دعای کمیل و زیارت عاشورایی دل بسته باشی که بعد از نماز شب بخوانی، فکر کن درسهایت را نیمه کاره بگذاری که فقط زود بخوابی، و تمام طول روزت را انتظار کشیده باشی برای نیمه شب و....

.

بعدچشم باز که میکنی، خورشید وسط آسمان باشد، شب جمعه ات روز جمعه شده نماز شب که هیچ، نماز صبحت هم از دست رفته باشد

آن هم کِی؟ یک روز قبل از شب بیست و یکم ماه رمضان!

درسکوت پای لپتاپت بنشینی و با چشمهای اشکی همش به این فکر کنی، دیروز چه کردم مگر؟ چه گناهی از من سر زد که بیخبرم؟ چه کردم که دعوتم نکردند

فکر کن بدتر از همه اینها این باشد که هیچ به ذهنت نرسد، هیچ... حتی احتمال ندهی فلان کارَت گناه بوده باشد که این شد جزایش!

+حالم خوب نیست، نمیدانم چه کردم که راهم ندادند، نمیدانم

+بارها و بارها خواستم اینجا را ببندم ، استاد فاضلی دارم که مانع شدند؛ ایشان میفرمایند: نه قلمی که داری متعلق به توست، نه اینجا مال تو

...................

"اینجا مال تو نیست"

پس چرا برایش تصمیم گرفتی؟ چرا گفتی میخواهم بروم؟خدایا یعنی این تو را ناراحت کرده؟ نمیدانم باید باز هم فکر کنم

par

۱۱ نظر ۲۷ تیر ۹۳ ، ۰۴:۵۷
پریچهـــــر

از آن وقتی که گفتم یک دقیقه دیگر بلند میشوم، هفت دقیقه گذشته، یعنی 6دقیقه راهمینجوری، الکی، درست مثل تراشه های مداد کنار دستم، ریختم قاطی آشغالها، دقایقی که میتواند زباله بازیافتی باشد برای دشمن.

خب که چی؟ مینشینم اینجا، هی نظرات را میخوانم،  تایید و حذف میکنم، هی وبلاگهایشان را میبینم که مخاطبانم در چه فضایی سیر میکنند، هی کامنتهای این و آن را جواب میدهم.

که چه بشود؟ که به کجا برسیم؟ اصلاً دنیا اینهمه سوال بی جواب دارد؛ اینهمه حرفِ مهجورِ مسکوتِ بی گوینده! حالا بگذار این چند کامنت هم لابه لای حرفهای این دنیا، بی جواب بیفتد گوشه ای.

گیرم دوسه تا عکس هم از بچه های تکریت و غزه گذاشتیم اینجا و تو هم هزار تا لایک زدی، نه اینکه بد باشد، ...نه!  اما در واقعیت چه؟

انگشت های جاسم را می بُرند، قرآن مُذعَل را چال میکنند، سجادۀ ساجد را لگد میمالند، دخترک ابوزینب را هم غنیمتی برمیدارند. و امّ طالب، در کوچه، آنقدر مشت خورده که نسل یک مسلمان، اینبار، در شکم زنی، نیامده تمام  میشود.

آن ور دنیا هم جهادالنکاح راه می اندازند تا زخمی به جان من و تو افتاده باشد که «رشد میکند به درون».

جام جهانی هم با آن شکوه فراگیرش چنان میخکوبت میکند که جسد برادرت را، یواشکی ، از زیر چشم های خیره ات میگذرانند و تو همچنان روی کاناپۀ روبروی تلویزیون لمیده‌ای و دست در بشقاب تخمه میگردانی!

آنوقت شـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــش دقیــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــقه، من نشسته ام پای لپ تاپم و دارم با اژدهای هزار سر درونم پنجه نرم میکنم که مثلاً چه بگویم بهتر باشد، که عارف تر جلوه کنم! همین 6 دقیقه که هزار گلوله به سمت بچه‌محل های حضرت هادی و فرزند مظلومش شلیک میشود.

دجالی هم میچرخد، اینور و  آنورِ دنیا تخم میگذارد و برای حال آمدنِ جوجه های مریضش نسخۀ شنا در آبهای خلیج فارس میپیچد وداشته های من و تو را ارزن به ارزن، میشمارد و برایش برنامۀ هزار ساله میچیند.

من و تو هم کتاب و دفترهایمان که قرار است گلوله باشند، تفنگ باشند را بستیم، گذاشتیم کنار طاقچه، زل زدیم به این قاب منوّر هزار رنگ؛ تو لایک میکنی، من کامنت ها را جواب میدهم.

پ.ن

راستی میدونید دیروز 24 تیرماه، تولد کدام مرد بود؟

"سیّد علی الحسینی الخامنه ای"

 من تبریک میگویم، اول به خودم

+به توکه فقط نباید تبریک گفت "فَتَبارکَ الله" هم لازم است...

par

۴ نظر ۲۴ تیر ۹۳ ، ۱۷:۰۵
پریچهـــــر

اینکه او

که دوستش داری

با تو نباشد

چیز جدیدی نیست

.

.

.اما گاهی

آنکه دوستت دارد هم

روی بر میگیرد!

par

........................................

+بَسَم حکایت دل هست با نسیم سحر   ولی به بخت من امشب سحر نمیآید

۴ نظر ۲۳ تیر ۹۳ ، ۲۱:۴۹
پریچهـــــر

گاهی حکایت حالت میشود حکایت زخمویی سرخوش، که زخمِ بر چهره اش را آنقدر، هر روز در آینه دیده گویی دیگر جزئی از خود میداندش.

مثل اینکه یادت رفته باشد صورت که نباید جای زخم باشد؛ اصلاً انگار اگر نباشد چیزی از تو سرجایش نیست.

دیگران هم همینطوری عادت کرده اند اینکه تو را زشت ببینند، انگار آنها هم متوجه اش نیستند یا اگر باشند شانه بالا می اندازند و به روی خود نمی آورند؛ تو  هم با همین خیال، آسوده ای؛ به اینکه کسی حواسش نیست، به اینکه اصلاً مهم نیست ، به جایی برنمیخورد که...

بعد، یک روز یک عابری که هیچ سر و سرّی هم باتو ندارد، اصلاً نمیدانی از کجا پیدایش میشود، یک هو مقابلت سبز شده، در صورتت نگاه میکند و میگوید: « إ... صورتت چرا زخمه؟!»

و همینجوری، یک هو، ساده، رد میشودو همینجوری،به همین یکهویی، بیدار میشوی ازخواب، گیج تلنگری که خورده به آسودگیهات، کم کم حواست سر جایش می آید، تازه یادت می افتد باید خجالت بکشی.

........

پ.ن:امان از زخم هایی که درد نمکنند

par

۷ نظر ۲۲ تیر ۹۳ ، ۰۰:۲۱
پریچهـــــر

میخواهم بنویسم، نمیتوانم، نمیشود, حرف، مثل استخوانِ ماهی در گلویم گیر کرده نه پائین میرود که بیخیالش شوم، نه بیرون میآید که پرتش کنم جایی

و از او، از حرف، حرفِ دل فقط حرفش میماند و دهان ناکام

میخواهم بگویم ، نمیشود، گیر کرده، زور میزند، پنجه می اندازد، فشار می آورد و در همان نقطه میماند و در همان نقطه زخم میزاید

و از حرف، فقط میماند حرفش و دردی که گلویم را میسوزاند.

تمام.

par

۳ نظر ۲۰ تیر ۹۳ ، ۲۱:۳۷
پریچهـــــر

جز من که رِند و عاشقِ از سر گذشته ام

آن تُرک مست را که تواند عنان گرفت؟

.

.

.

و همینقدر از عمر، گذشت تا یافتم

"درد"

 خیر اندیش‌ْرفیقیست، کز مَهلکه، برکنار میداردم...

(وَ إِذَا مَسَّ الْانسَانَ الضُّرُّ دَعَانَا...)

par

۱۳ نظر ۱۸ تیر ۹۳ ، ۱۴:۴۶
پریچهـــــر

شلمچه؛ یکهزار و سیصد و هشتاد ونه!

دارم کارگاه سفالی روبراه می کنم اینجا، تا عباس، امیر، محمد و بقیه را جمع کنم از خاک!

***

تهران پست چی، عینکش را روی چشمش می گذارد: «شکستنی! با احتیاط حمل شود»

چونان کبوتریست که خبری مجهول را به پایش بسته اند.

...

«بفرمائید مادر جان! برای شماست! اگر می توانید اینجا را امضا کنید! استامپ هم هست!»

***

خانه

زن: «امروز بوی عباس می آید، از چند قدمی، گویی پسرم برگشته!

او همینجاست!»

(صدا):

«حاج خانوم! دوباره قرص هایتان دیر شد! صبرکنید تا بیاورم.»

می خورد! چشم می بندد! بخواب می رود!

....

«مادر! ... مادر! منم عباس! بیدار شو! کمی دیگر از لب این کوزه آب بنوش! می خواهم بیشتر ببوسمت!»

......................

شهریور 1389ما و دنیایی که نمیبینیم

par

۷ نظر ۱۴ تیر ۹۳ ، ۰۹:۰۹
پریچهـــــر

هی تو!

اینها که بر سرمان میپاشی، مثل نُقل و نبات

                              بُمب است

                                  میفهمی؟

..............................................

چهار روز بعد از بمباران شیمیایی به هوش آمد ، نه خود را شناخت، نه سردشت را، عروس نوبخت!

روزی بود مثل امروز...

هفتم تیر 1366بمباران شیمیایی سردشت

par

۳ نظر ۱۱ تیر ۹۳ ، ۰۳:۳۸
پریچهـــــر

ده سال پیش فیلمی دیده بودم که به طرز پیر کننده ای ذهن و فکر مرا متاثّر کرد، که روزها و حتی ماهها از خودم بیرون شدم، آنچنان در عمق ذهنم نشست که پس از گذشت این مدتِ طولانی ، هنوز سکانس ها، دیالوگ ها، رنگ ها و حرف های این فیلم در یادم میجنبند و زندگی میکنند.

مدتهابودکه میخواستم دوباره فیلم "بیدمجنون" راببینم.

دیشب فرصتی شد و به تماشا نشستم؛ 

مثل همان ده سال پیش، هرچه از فیلم میگذشت، خورد میشدم، روحم مچاله میشد و از منِ من، منِ با هرکسِ بی اویِ من وحشتم میگرفت؛وحشتم میگرفت

چونان زیباروی دوشیزه ای

که صورت سوخته اش را

در آینه دیده باشد

دیشب هم گریه بر من مستولی گشت، چنانکه آن شبها!

....

پیشنهاد میکنم اگر شما هم در سال 83 مثل من بچه بودید، بنشینید و دوباره این فیلم را ببینید

......................

از فیلم: 

«حالا میفهمم که اسمم رو از دفتر مهربونیات خط نزدی

فراموشم نکردیب

ا منی و مواظب من

اما ای کاش مهربونیات کامل میشد

حالا که دستمو گرفتی و تا نیمۀ راه آوردی

خواهش میکنم خوب تمومش کن

"به من اطمینان کن"

من قدر روشنی رو بیشتر از بقیه میدونم، اگر از تاریکی بیرون بیام، تا پایان راه با تو خواهم بود.»

...

و این جمله ایست که اتکا به آن می تواند انسانی را تا ورطۀ سقوط و نابودی بکشاند

(باید همۀ فیلم را دیده باشی تا ببینی  چطور این کلمات آدم را خورد میکند)

....................................................................................

قسمتی از فیلم که هرگز از یادم نمیره

برای دانلود نسخۀ کم حجم آن، اینجا کلیک کنید.

دانلود با حجم 4مگابایت

۶ نظر ۰۹ تیر ۹۳ ، ۱۵:۲۲
پریچهـــــر

ترتیل استاد شاطری

خجالت میکشم

وقتی

تو

صدایت میلرزد

بغضت را نمیتوانی نگه داری

گریه میکنی

خودت را میخوری

و من

خیره خیره

به کلمات پیش رویم زل زده ام

                 وقتی با هم به آیات انذار و عذاب میرسیم!

...............................................

لینک دانلود ترتیل استاد شاطری به تفکیک سی جزء

۶ نظر ۰۴ تیر ۹۳ ، ۰۶:۲۷
پریچهـــــر

امروزم

کولاژی بود از ترجمۀ زبان أجنبی و کمی خوانشِ شعر و غور در دنیای مجازی

آخرشب، بلآخره بعد از یک سال و اندی دست به قلم برده

                   و طرحی زدم بر کاغذ

....................................

پ.ن:

جای یک بیت شعر [...اینجا...] خالیه.

پ.ن2:

ترسی در دلت تولید میشود

وقتی ببینی

از نقش های خوش آب و رنگ قدیمیت، آنقدر "غافل" ماندیی

که خاکِ نشسته بر آن

آستینت را سیاه میکند

(تو خود حدیث مفصل ، بخوان ازین مجمل)

۲ نظر ۰۳ تیر ۹۳ ، ۲۱:۱۲
پریچهـــــر

نمے دانم چطور رنـــــگ چادر مشکــــےِ من مکروه* است....

اما رنگـــ خط چشـــم هایت

که از دور مشکــے بودنش را داد می زند مکروه نیست؟؟

  وآن کفش های وِرنی مشکی،

که بی جوراب میپوشی ، تا  سفیدی پایت را دو چندان کند افسرده ات نمیکند؛

این اندازه که سیاهی مَعجَر من!  

 نمیدانم چطور میشود که بنز کروک مشکی متالیک، آن گوشۀ خیابان، بتو چشمک میزند

اما سیاهی چادر من چشمت را میزند؟!  

  نمے دانم...

دلیل این همه تناقض در گفتار و رفتارت را نمیفهمم

.......................................

پاورقی:*پوشش مشکی برای خانم ها در خانه مکروه است نه در ملاء عام،بلکه برعکس پوشیدن رنگ مشکی چون باعث دفع میشود(نزد نامحرم)مستحب بوده وبه بانوان سفارش شده و در کل، پوشش، هرقدر باعث وقار و دفع نامحرمان شود استحبابش بیشتر است.

با الهام و اقتباس ازدختر مسلمان  روی لینک کلیک کنید

۳ نظر ۰۲ تیر ۹۳ ، ۰۶:۲۵
پریچهـــــر

کاش میدانستم چیست

آنچه از چشم تو تا عمق وجودم جاریست...

.

.

.

روزگاری هم بود که فکر میکردم باید "بمانی تا عشق، خود، سراغت را بگیرد"!

par

۴ نظر ۲۳ خرداد ۹۳ ، ۱۷:۰۴
پریچهـــــر

منتظرم؛ 

چونان پیرمردی،زن مرده

که در پایان روزی کسالت بار

چارپایۀ کهنه اش را میخ میکوبد

درحالیکه

     دو استکان چای

        روی میز

               گذاشته...

.................................................

عید انتظار مبارک15شعبان 1345هجری شمسی

ما و دنیایی که میسازیمش

par

میلاد امام عصر مبارک

........................................................................................................................................................

افراطی ها!

سیب زمینی خورها!

ساندیس خورها!

رای های بی کیفیت!

شهروندان درجه دوم!

دلواپس ها!

متوهم ها!

بی سوادها!

از جای خاص تغذیه شونده ها!

اگر داعش حمله کرد مثل همیشۀ تاریخ، فقط چشم امیدمان به شماست...

سربازها!

تولد فرمانده تان مبارک.

(از پیج شخصی وحید یامین پور)

۶ نظر ۲۲ خرداد ۹۳ ، ۱۹:۲۵
پریچهـــــر

سلام دوستانِ خوبم، انشالله که حالتون خوبه

تصمیمِ حقیر بر اینه در این روزهای مبارک، شاد بنویسم؛ پس فعلاً این پست با چند عاشقانه، به افتخار دلدادگی ها، پیشکش

...................................

چه شیرینی...

جهان را چونان نقشه ای

تا میکنی

و در جیب کناریت میگذاری

حالا:

1/ تو ماندی و من

2/تو ماندی و حل میشوم درتو، کم کم

3/فقط تو ماندی

              ***

اینک

جهانی مقابلم ایستاده

              با مُشتی نبات، در جیب دیگرش

....................................

چه صمیمی با تو...

حالاحس میکنم

کودکی دست مرا گرفته

              دست دلم را

یا شاید

      دلی

         مرا کودک میکند

....................................

خانُمانه...

آن مرد آمد

با تصویری به هیبت سپه سالاران

و چشمانی

به شیطنت کودکان...

par

۶ نظر ۱۹ خرداد ۹۳ ، ۱۷:۰۴
پریچهـــــر

خاک شدنمان را می ارزد

وقتی

به میوه های رسیده ات فکر میکنم

و فرزندانم که فردا

زیر سایۀ دستهایت

دنیای زیباتری را طرح میزنند...

وطنم!

par

۵ نظر ۱۶ خرداد ۹۳ ، ۱۵:۰۱
پریچهـــــر

عدل

خانه ای کاهگلی در قاسم آباد

یا اتاقی مبله/ درهریک از برج های شیکاگو

فرقی نمیکند

پنجره را که باز کنی

                تمام اکسیژن زمین را

                                  به خانه ات خواهی برد

و به عشق اگر راه دهی

می آید/ همچون مِه در خانه ات/ لا به لای تمام اشیاء ، تمام فکرها مینشیند

هم خانه ات میشود/گَرد میگرد/ چای را دم، رختخواب را پهن!

                                                    لبخند میزند

فقط کافیست

با نگاه غیر مسلّح/ به سراغ ماه بروی

تا دست ها را بالا برده

                       تکان دهد برایت...

par

شهریور1389

....................................................................................................................................

بیربط.ن:

نگرانم، نگران کشورم ، مردُمم

از سخنان چند پهلو و حاشیه دارِ دیروز رئیس جمهور متاسفم!

۷ نظر ۱۰ خرداد ۹۳ ، ۱۶:۱۴
پریچهـــــر

یک دَم هوای پاک

لبخندت نوش داروست

وقتی دنیا، همچون پدری، غریب با فرزند

به زمینم میزند

...........

خوشا: فَمَنِ اتَّقى‏ وَ أَصْلَحَ فَلا خَوْفٌ عَلَیْهِمْ وَ لا هُمْ یَحْزَنُونَ

par

۴ نظر ۰۶ خرداد ۹۳ ، ۲۲:۴۰
پریچهـــــر

خوابنامه ای با ژست بیداری

میهمانِ بی وعده نیست

مرگ!

گاهی اول، زنگِ همسایه ات را میزند

گاه

ظرف خرما را از تو گرفته، میدهد به کناریت

که بگیرد دست هایت را...

به هرحال

از میز شامی که چیده ای پیداست، میهمان ی در راه است

و هرچه را ناخنک میزنم طعم حلوا میدهد!

(دیروز جناب عزرائیل، میهمانِ همسایه ام بود)

par

سلام دوستان! بعضی از مخاطب ها گفته بودند سرعت وب پایینه و من تعداد زیادی از عکس ها رو حذف کردم؛  آیا تغییری ایجاد شده؟ یا نه؟

۶ نظر ۰۵ خرداد ۹۳ ، ۱۶:۲۳
پریچهـــــر

... میرسیم نزدیک به نقطۀ صفر مرزی، شهری در غربی ترین نقطۀ ایران.حدود یازدهِ شب رسیدیم، هوا ملس بود و خوشایند. از پشت دیوار حیاط ها، درختان نخل، قد افراشته، نگاهت را به سمت آسمان نشانه میگیرد. ما را درخانه ای محلی اسکان دادند، خانه ای ساده و تمییز به سبک خانه های شهرستانی، با حیاط و زیر زمین.

برای ما پایتخت نشین ها که به زندگی در آپارتمانهای قوطی کبریتی عادت داریم این خانه ها حکم دفتر خاطراتی را دارد که با عبور از هر اتاق و ایوانش گویی خاطرات کودکی را ورق میزنی. دختر این خانه فاطمه نام دارد، دختری دوست داشتنی با موهای خیلی مشکی و چهره اصیل کُردی. فاطمه کارشناس ارشد شیمیست و کمی لهجه دارد، اگر خودش را معرفی نکند، آنقدر خاکیست که فکر میکنی فقط بچه کشاورزیست، مرزنشین! با فاطمه گفتگو کردیم، با صمیمیت برایمان از مهران گفت، از فصل بارش ملخ،  ناخن فرسودۀ پدر،  استاد کرمانیِ تهران زده اش، ازینکه دخترهای مهران زیاد آرایش نمیکنند. فاطمه که حرف میزد داشتم فکر میکردم شباهتی ندارد به اکثر دخترهایی که من میشناسم.

چقدر با صفا بود این دختر...

        par

۱ نظر ۲۹ ارديبهشت ۹۳ ، ۱۳:۴۱
پریچهـــــر

دلم عجیب رفتن میخواد

دیگه هیچ چیز جدید نیست، هرچه از آش دَرهم این دنیا خوردم همه یک طعم داشت

دنیا حرفی برای گفتن نداره، ما زیادی جدی گرفتیمش

اوفقط یه سایه است، سایۀ فتّانه ای ، که عشوه ریزان، انقدر پیش چشم ما میرقصه و میرقصه  تا خورشید رو فراموش کنیم و آرزوها فقط حقیقت رو به تاخیر میندازن

.................................................................

قصۀ مجذوب ها:

مثل اسب عصاری دور دنیا میچرخند ، مثل کبک سر در برف غفلت ، مثل طاووس، مستِ یک وهم!

مثل مار به خودم میپیچم...

ولی

این دنیا انسان کم داره

.

.

.

همون بهتر که رفتنی باشم

.........................

چرا نمیرسیم؟

par

۴ نظر ۲۷ ارديبهشت ۹۳ ، ۱۰:۵۹
پریچهـــــر

با عشوه چنان گام برمیدارد که مو بر تنت بایستد، میگوید قصد دارد صحنه را با آتش بکشد، هر چه ابزار از رنگ و سرنگ و نیرنگ در دست هست به کار رفته تا زیباییش در اوج باشد، هرچه ابزار از زنانگی در کف دارد به کار میگیرد تا دلرباتر باشد. با لباسی که انگار نیست، بهتر میشود او را به نمایش گذاشت، اویی ک خلاصه شده به یک بدن، بدنی که  احتمالاً برای ساختنش پول ها رفته؛ چند بار جراحی و چند سال بدنسازی و چند دوره آموزش باید خرج زیادی روی دستشان گذاشته باشد پس باید برای این بازار، این شهر فرنگ، شهر هزار رنگی که راه انداخته اند مشتری جمع کنند.

 

....   لنز دوربین نگاهت را سُر میدهد روی تمام تنش. ببین! ببین! این زیباترین جلوۀ آفرینش است. خوب نگاه کن؛  هیچ قسمتی ازینهمه زیبایی نباید از چشم تو پنهان بماند. ببین! که این دیدن ، آغاز لذیذترینِ لذت هاست برای تو! و برای ما!

 

....   با یک پیچ و تاب شهوانیِ تنش (که مدتهاست آن را در پشت صحنه تمرین کرده) نگاه تو را می اندازد در یک چراگاه. چراگاهی که هرچه بیشتر در آن بچری گرسنه تر میشوی.

 

....  آنقدر مات و مبهوت شدی که حتی درد را حس نمیکنی.

 

درد چشم، این هنگام که بازیگردان چشم تو را میدوزد به این جعبۀ جادو .

 

درد قلب، وقتی با هر نگاه تیری به قلبت برخورد میکند، دردِ جان وقتی که زهرش تمام تو را مسموم میکند.

 

به دیده هایت که رجوع میکنی، چهر ه ای به آن ایده الی در اطرافت ندیدی: "  دختری که قرار است به خواستگاری اش بروی؟ نه!"    "نامزدت؟ نه!"   "همسرت؟ نه!"    و اگر زن باشی، خودت؟ نه!

 .....

آن موهای براق و پر پیچ و تاب، آن مژه های بلند، آن پوست یکدست واکس خورده؟

 

نه.

 

تو به هیچکدام از آنها دستت نمیرسد و در دل میگویی: مگر آن آکتور مرد چه بیش از من دارد که او باید داشته باشد آنچه من ندارم؟

 

و اگر زن باشی خالی میشوی از خودت، کوچک میشوی در خودت و فکر میکنی تو چرا نباید اینقدر دیدنی باشی؟ شاید دست روی دست نگذاری, امکاناتی که داری به کار میگیری تا در این رقابتِ زیبایی عقب نمانی؛ صورتت بوم نقاشی میشود برای طرح هایی که نمیدانی چرا، اما میکشی! کیف دستی ات پر میشود از ابزارهایی که هر روز لایه های بیشتری از واقعیت تو را می پوشانند.

 

تو باید هر روز زیباتر شوی، زیباترین. دست در صورتت میبری، مثل او.

 

زیر تیغ جراح ، لب هایت، گونه هایت، بزرگ میشود، بینی ات کوچک.

موهایت رنگی، مژه ها مصنوعی، چشم ها مزیّن به لنز ؛ تو هی به روز میشوی، تو هی  میدوی، میدوی تا به او برسی.

 

اما یک مشکل هست ؛ او هنوز زیباتر است. آنها همیشه زیباترند؛ هر روز زیباتر میشوند، زیباتر از تو، در این مسابقه دیوانه وار برنده زیباتر است . در این مسابقۀ دیوانه وار، زیباتر برنده است و تو همچنان میدوی تا زیباتر شوی، اما نمیدانی که برای زیباتر بودن باید برنده بود و  همچنان تو میدوی...

 

و اگر مرد باشی، تو نیز دوان خواهی بود، نگاهت، دلت، سلیقه ات، در این بازار رنگ رنگ آواره میشود.

 

و چشمت ازین چریدن ها سیر....هرگز، نمیشود!

 

آری او که به این چراگاه دعوتت کرده، تو را همیشه چرنده میخواهد، تو را دراز گوش میکند که مشتری صحرای بی علفش باشی.

 

بیدار شو! غرق در یک سراب شده ای که هرگز زیر سایۀ درختانش نخواهی آرمید.

 

 

par

۱۳ نظر ۲۴ ارديبهشت ۹۳ ، ۱۸:۳۰
پریچهـــــر

اصلاً بگذار برگردیم به آن روز

تو از پشت پنجره عاشق شدی مگر نه؟

۵ نظر ۲۴ ارديبهشت ۹۳ ، ۱۸:۱۲
پریچهـــــر

گفت: سفر حسین که میروی تشنه باش و شکمت را از لذائذ اطعمه تهی بدار و أشربه را از گلویت دریغ!

گفتم: ادا میکنم.

سفر آغاز شد و هنوز ثلثی از روز نگذشته بود که تاب اندکی تشنگی نیاوردم و عهد شکستم

گفتم تحمل عطش بسیار سخت است اما خواهش شکم را میتوان تاب آورد؛ لب فرو بستم تا شبیه ارباب شوم

.

و روز به نیمه نرسیده بود که پیمانۀ طاقت به سر رسید و باز... عهد... شکست!

می اندیشیدم: وای بر اطفال کاروان حسین!       

 par

۱ نظر ۱۷ ارديبهشت ۹۳ ، ۱۱:۲۶
پریچهـــــر
آرام بگیر، خدا همین جاست


  • ابزار بدون تبلیغات